وقتی که من بچه بودم ...

آب و زمین و هوا بیشتر بود

وقتی که من بچه بودم ...

آب و زمین و هوا بیشتر بود

جنگل ٬ پمپ ٬ اس اس ٬ عمران ٬ سوسیس

سلام بچه ها ٬ خوبین ؟ ...

 

اول بذارین از جمعه شروع کنم ٬ صبحش ساعت ۵:۳۰ بیدار شدم ٬ دوچرخه رو باد کردم ٬ ۶:۱۵ هم بچه ها اومدن (هادی ٬ حجت ٬ سهیل ) ٬ راه افتادیم به سمت جنگل قائم ...  کلی دوچرخه سواری کردیم و هر کدوممون یکی یبار خوردیم زمین ...  ٬ بعدشم یه صبحانه مفصل خوردیمو ٬ برگشتیم ... درختای بارون زده ی جنگل ٬ یه جوری بود که اجازه ی دل کندن نمیداد ولی چه کنیم که غم نان ( پروژه ها) امان ندادن که بیش ازین بمونیم  ...

 

ساعت ۱۰:۰۰ رسیدیم خونه ٬ بعد از یه استراحت جزئی  ٬ اوفتادم تو اینترنت که واسه پروژه ی آب کاتالوگ پمپ آبرسانی شهری پیدا کنم ٬ چقدر این پروژه آب درد سر داره ...

 

عصرم که این استقلال رو خدا بگم چکارش نکنه ٬ حسابی با بازی افتضاحش حال ما رو خراب کرد ...  چی بگم ؟؟!!!؟!! که دلم خون شد از دست این بازیکن ها ... ولی خدایش ٬ تقصیر ناصر خان چیه که هوادارا گیر دادن بهش ٬ خیلی بی انصافی کردن ...  اما اتفاق خوب هم این بود که پرسپولیس هم به همین افتضاحی باخت که یه جورایی درد همچین شکستی ٬ آروم تر بشه ...

 

بعد از بازی اس اس جونم ٬ رفیم خونه دختر دائیم ٬ همه رو واسه عصرونه دعوت کرده بودن ...  کلی با محسن ٬ یعنی شوهر دختر خاله م ٬ که میشه بابای همون آرش که قراره به دنیا بیاد ٬ در باره رشته و کارو اینجور چیزا گپ زدیم ٬ آقا محسن مهندس عمرانه ٬ منم که دانشجوی ترم آخر عمرانم ٬ من که کلی لذت بردم ٬ محسن رو نمیدونم ... 

 

شبشم وقتی رسیدیم خونه ٬ ساندویچ سوسیس پنیر مامانی درست کردو خوردیمو خوابیدیم ...

 

امروز صبحم که همه ش درگیر پروژه آب بودم ٬ عصرم رفتم کلاس ٬ حالا هم دارم این پستی که نوشتمو تمومش میکنم ...

 

به امید اینکه یکی دوتا نظر داشته باشم ٬ فعلا بای بای

سبیل ٬ آبگوشت ٬ دوچرخه ٬ بارون !

سلام دوستان ...

خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟

دیشب که تا صبح بیدار بودمو پروژه مینویشتم ... یه چیزاییش موند ولی اصلیاشو با تمام قدرت تحویل استاد دادم ...استاد یه نگاهی انداخت بهش و هیچی گیر نداد ٬ گفت هفته ی دیگه دقیق بررسیشون میکنم ...  به یکی دونفری هم گیر دادو بعد گفت باید که بره ٬ چقدر من بیخودی استرس داشتم ...

 

عصریم باز کلاس داشتم از ساعت  ۱.۵ تا ۷.۵ ٬ نمیدونید چی دیدیم ؟!!!  استاد راهسازی ٬  حسن برجسته (اوس حسن راهساز) ٬ سبیلاشو زده بود ...  کمدی شده بود ! کاش بودی و میدیدی ...  

 

هوای شهر تو این چند روزه بدجوری بارونیه ٬ کلی دنیا قشنگ تر شده ٬ من که همه ش دارم کیف میکنم ...  همین عصری تا رسیدم به ماشین کلی خیس شدم (البته به دستی یواش یواش راه رفتم که بارون همچین خوشکل به تنم بچسبه  )

 

همین الان یه خبر بد بهم رسید ... واسمون آبگوشت نذری آوردن ...  یعنی شام آبگوشت داریم که من اصلا دوست ندارم ٬ چکار کنم ؟

 

چه جالب ٬ همین الان یه خبر خوب رسید ...  قرار شد فردا با بچه ها بریم دوچرخه سواری ...  اگه بارون اجازه بده ٬ ساعت ۶:۱۵ قراره همه بیان اینجا ٬ از اینجا راه بیوفتیم تا جنگل ...

 

جمعه و شب پنجشنبه ی خوبی داشته باشید ...  شب بخیر ...

 

یه روز دیگه !

سلام دوستان ...

یه روز دیگه گذشت ٬ چقدر شلوغ بود این یه روز ...

 

دیروز عصر مهمون داشتیم ٬ خانواده ی پدر شوهر دختر دائیم !! ... واسه عید دیدنی مامان بزرگیم اومده بودن (نگفتم بهتون ٬ ما و مامان بزرگیم باهم زندگی میکنیم ) ...  حالا ماجرا چی بود ؟ من تصمیم گرفتم که قبلش برم حموم ...  وقتی میخواستم بیام بیرون ٬ در حموم  قفلش باز نمیشد ٬ خودمو کشتم ٬ بازم باز نشد ...  با داد و بیداد همه رو خبر کردم ٬ ریختن به جون در ٬ پیچاشو باز کردنو بعد از نیم ساعت زور زدن ٬ من آزاد شدم ... حالا این وسط بابام گیر داده بود که تو چرا درو قفل میکنی ؟؟!!! ... آخه بابایی ٬ نه ٬ خودمونیم ٬ این چه سوالیه ؟؟!!!!  اگه یهو قفل نباشه و یکی یهو درو باز کنه که ...

 

خب ٬ از صبحی بگم که از ساعت ۷.۵ تا ۱۲.۵ یسره سر کلاس بودیم ٬ این استاد هوشمند ما هم خیلی پر حرفه ٬ معمولا خیلی از بچه ها سر کلاسش خواب میرن ... بعدم که با بچه ها زدیم بیرونو رفتیم رستوران گلسنگ ...  من نمیدونم چرا یهو هوس خورشت فسنجون کردم؟!! همه کباب خوردن ٬ من فسنجون ...  بعدم سریع برگشتیم دانشگاه واسه کلاس استاد طاهری ٬ خیلی استاد خوبیه ٬ هوای منو خیلی داره ٬ الکی الکی باهاش رفیق شدم ...

 

راستی از آرش خان بگم که پست قبلی ازش گفتم... () این بچه مامانش وسواسیه ٬ دوباره رفته سونو ببینه واقعا آرش هستن ! یا نه میگفت همه جای بچه شو دیده ٬ شکش بر طرف شده ...

 

 الانم که دارم اینجا چیز مینویسم ٬ فکرم مشغول فرداست که دکتر بدیعی پروژه هارو میبینه و من هنوز ۳۰ صفحه از پروژم مونده تا صبح باید بنویسمو بنویسمو ٬ بنویسم ...

 

دعا کنید بیدار بمونم تا تمومش کنم ...  پس تا فردا عصر ٬ فعلا بای بای ...

 

 

 

روز دوم !

سلام ... حالتون چطوره ؟

چه شروع خوبی داشت وبلاگم ٬ یکی نظر در روز اول ...

 واقعا ممنون سحر خانوم ...

 

امروز از صبح که بیدار شدم همه ش دارم مینویسمو محاسبه میکنم ٬ مردم از بس نوشتم ...  شوخی شوخی شدیم ترم آخریو نوبت سروکله زدن با پروژه ها ...   تو عید همه ش خوردمو خوابیدم ٬ حالا باید خر کاری کنیم البته بلا نسبت خر ...   این پروژه فولاد و این دکتر بدیعی هم خودش یه حکومتیه ها ... 

کاش دکتر بدیعی میشد استاندار شهر ...  آباد میشدیم  ( نه آخه یکی به من بگه کدوم یکی ازین رئیس روئسای مملکت ما متخصصن که حالا تو میخوای دکتر بدیعی بشه استاندار ؟) ... چیه؟ سیاسی شد؟؟

 

پریروز معلوم شد این بچه ی دختر خاله م ٬ پسر هستن ...  با احترام میگم چون این اولین نتیجه ی مامان بزرگیمه ...  اسمش فعلا هستن آرش ٬ تا بعدش چی بشه خدا میدونه ( منظورم اسمشه ) ... دیروزی مامانمو ٬ خاله مو ٬ دختر خالم رفتن سیسمونی خریدن ٬ پس سیسمونیه من کو ؟!‌ ...  

انگار نه انگار که منم نی نی هستم

 

سلام ٬ من آقای نی نی هستم !

سلام ...

من اومدم اینجا که همه ش حرف بزنم ...

هر چند اولش باید مگس بپرونم ...

آخه روزای اول که اینجا اصلا مشتری نداره ...

میخوام خاطرات روزانه مو بنویسم که بعدا بخونمشون ... 

با این فرض که همه منو میشناسن ...

 

از اینجا شروع میکنم که امروز اولین تصمیمم ٬ پاک کردن وبلاگای قبلیم بود ...  با همه خدافظی کردم ...    همه هم حلالم کردن ...   از دستم راحت شدن ...  بعد یهو دلم گرفت ...   فهمیدم دردم با نوشتن آروم میشه ... گفتم باید جدید باشم ... اومدم واسه اولین بار تو بلاگ اسکای ٬ تک و تنها ... از حول حلیم اوفتادم تو دیگ ٬ ۲ تا وبلاگ ساختم ...  اسم اولیش که توش مثلا یکم جدی ترم اینه ٬ عطر آویشن ... دویمش که واسه ثبت خاطره هاست ٬ همین وبلاگه ٬ آقای نی نی ...  ... البته باید یکم اینجارو سروسامون بدم ... آخه هنوز بلاگ اسکای بلد نیستم ...